دکتر معتمد
هوا هنوز گرگ و میش بود. سجادهاش را جمع کرد و قرآن را بوسید و آنها را در طاقچه گذاشت. صبحانهای مختصر خورد و سوار بر اسب راهی شد تا بیمارانی که دیشب بدحال بودند را ویزیت کند. این ویزیت بیماران در شهر خلاصه نمیشد و گاهی تا سرخه هم ادامه داشت. خیالش از بیماران بدحال […]