هوا هنوز گرگ و میش بود. سجادهاش را جمع کرد و قرآن را بوسید و آنها را در طاقچه گذاشت.
صبحانهای مختصر خورد و سوار بر اسب راهی شد تا بیمارانی که دیشب بدحال بودند را ویزیت کند. این ویزیت بیماران در شهر خلاصه نمیشد و گاهی تا سرخه هم ادامه داشت.
خیالش از بیماران بدحال که راحت می شد به خانه برمی گشت و ساعت شش در خانه را باز می کرد دری که آغوشش تا ساعت ۱۰ شب به روی بیماران و برزگران و اقوام و اهالی محله باز بود.
خانه ای که یک لحظه از مهمان خالی نمی شد و در هر وعده غذایی سفره ای بزرگ در آن پهن می شد و گاهی حتی برای صاحبان خانه بر سر آن جایی نمیماند.
.
ماجرای زندگی این مرد بی نظیر را از زبان نوه اش «سروش معتمدی» بخوانید.
سید ابوالفضل معتمد هاشمی معروف به معتمد الاطبا در سال ۱۲۹۶ قمری در سمنان به دنیا آمد پدرش آقا میرزا کریم ملاک و کشاورز بود.
وی پس از خواندن صرف و نحو در سمنان در سال ۱۳۱۲ قمری (۱۲۷۳ شمسی) برای تحصیل طب به تهران رفت و در مدرسه سپهسالار و مکاتیب دیگر علم طب را خواند. سپس به مدت ۷ سال در مطب پدر دکتر اعلم الدوله نسخه نویسی کرد بدین ترتیب که دکتر اعلم بیماران را به وی ارجاع میداد و از او میخواست که بیماری شان را تشخیص داده و برایشان نسخه بنویسد.
وی علاوه بر نسخه نویسی سرپرست بهداری قشون حشمت هم در تهران بود.
وی کتابهای شفا و قانون را نزد آقا میرزا مسیح مدرس سمنانی آموخت و ۲۰ سال بعد در سال۱۳۳۲ (۱۲۸۵شمسی)به زادگاهش بازگشت .
معتمد الاطبا در همان سال ها با مریم خانم دختر مشیرالسادات و نوه آقا شیخ مهدی مجتهد ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه پسر به نام های جعفر،حسن و محمدعلی و پنج دختر به نام های عفت، خاتمه، شمامه، مرضیه و محترم بود.
وقتی به سمنان برگشت به عنوان اولین پزشک عمومی کفالت بیمارستان تدین و ریاست بهداری شهرداری را عهده دار شد و همزمان پزشک کارخانه ریسمان ریسی، بانک ملی و بیمه کارگران هم بود و این خدمت تا سال ۱۳۱۴ ادامه داشت تا اینکه دکتر به دلیل کهولت سن از خدمت دولتی مستعفی و به مطالعه و ویزیت آزاد بیماران پرداخت.
« قالیچه معروف معتمد الاطبا »
از ساعت شش صبح که در باز می شد بیماران بی شماری میآمدند چون در شهر پزشک دیگری نبود.
معتمد الاطبا قالیچه ای داشت که بیماران دست زیر آن برده و حق ویزیت را آنجا قرار می دادند. بدین ترتیب افرادی که پول نداشتند بدون شرمندگی رایگان ویزیت میشدند و حتی بیمارانی که به پول نیاز داشتند از زیر قالیچه به قدر نیاز برمی داشتند.
معتمد الاطبا در طول هفتاد سال طبابت خود هیچ وقت پول ویزیت را خودش نشمرد و همسرش مریم خانم این کار را میکرد تا نداند که چه تعداد از بیماران آن روز پول دادند و چند نفر رایگان ویزیت شدند.
جالب تر اینکه بعضی از نسخه های پدربزرگ علامت داشت و حسن آقای دوافروش می دانست که از صاحب این نسخه نباید پولی بگیرد و معتمدالاطبا در پایان ماه پولش را پرداخت میکند.
پزشکی که هم حافظ قرآن بود و هم عامل
در طول سال های پربار زندگی اش کسی کلمه ای حرف نامربوط از زبان این بزرگمرد نشنید. وقتی جوانان دیروقت به خانه برمیگشتند به باز کردن در اکتفا می کرد و رو برمی گرداند و به سرعت به اتاقش برمی گشت و سوالی نمی پرسید.
نصیحت و حرف هایش هیچ وقت مستقیم و همان لحظه نبود و آن را به وقت مناسب و به صورت غیرمستقیم میگفت.
به طور مثال وسواس زیادی در آداب غذا خوردن داشت و میگفت شایسته نیست قاشق را در ظرف رها کنیم که صدا بدهد یا خیلی زودتر از رسیدن قاشق به دهان، دهان را باز کنیم و باید آرام و بی صدا غذا جویده شود.
من عادت داشتم جایی می نشستم پایم را تکان بدهم و پدربزرگ چند روز بعد آرام گفت: پدرجان من عادت بدی دارم که وقتی می نشینم پایم را تکان میدهم که کار ناشایستی است خدا کند بتوانم این کار را ترک کنم و با این رفتارش چه خوب ما را تربیت می کرد.
در اجرای مراسم مذهبی وسواس فوق العاده ای داشت و مریم خانم هم همراه خوبی برایش بود.
تمام شب های اول ماه در خانه شان باز بود و روضه خوانی و مراسم مذهبی به راه بود و مردم زیادی هم می آمدند.
اما ویژه ترین مراسم مربوط به ۱۰ روز صفر بود که در حیاط چادر میزدند و بساط روضه خوانی برپا بود. برای افتتاحیه و اختتامیه این مراسم هم مرحوم علامه حائری سمنانی تشریف می آورد.
در این مراسم ها از مردم با چای و قهوه و قلیان و… پذیرایی می شد و جمعیت آنقدر زیاد بود که به قول معروف جای سوزن انداختن هم نبود.
روضه خوانان هم به علم و آگاهی پدربزرگ واقف بودند و منبرهایشان در نهایت دقت و توجه برگزار می شد.
در سمنان رسم بود که تمام شب های اول ماه افرادی که تمکن داشتند دو سه قرص نان روی سکوی جلوی خانه بگذارند و پدربزرگ در حالی این کار را میکرد که هوا گرگ و میش بود و نیازمند شرمنده نمی شد.
خلاصه اینکه این مرد سراسر نیکی و مهربانی و خیر و آگاهی و مناعت طبع و تواضع بود و ما وقتی در قید حیات بود متوجه نشدیم چه در گرانبهایی داریم و از وجودش به قدر کافی بهره نبردیم.
رفقایی شگفت انگیز
معتمدالاطبا در سال های پایانی زندگی به سرودن شعر پرداخت و با رفقای دانشمند و برجسته اش مرحوم علامه، ملاغلامحسین هراتی ،حجت الاسلام فیض و ادیب الممالک فراهانی وقت میگذراند و به بحث های مذهبی و ادبی و عرفانی میپرداختند که برای گفتن فضائل و بزرگی هر کدام از این شخصیت های والا باید ساعت ها حرف زد و هزاران صفحه نوشت.
پدربزرگ و مادربزرگ علاوه بر اینکه سفره دار بودند و خانه شان از مهمان خالی نمی شد خیّر هم بودند.
پدربزرگ در رکن آباد مدرسه ای سه کلاسه ساخت که مادرم هم از معلم هایش بود و بخاطر دارم من هر روز به دنبال دوچرخه اش تا رکن آباد می دویدم و همراهش می رفتم تا تنها نباشد.
مادربزرگم مریم خانم هم مدرسه ای در میدان امام فعلی به نام مریم معتمدی ساخت که امروز حتی یادی هم از آنها و مدرسه هایشان بر جای نیست.
درس آخر: داشته هایت را به رخ مردم نکش.
مهرماه ۱۳۳۹ بود. پدربزرگ حال خوشی نداشت و به شدت بیمار بود. مرا صدا کرد و گفت:سروش جان برو پیش دکتر صفایی و بگو به من سری بزند .در راه برگشت هم چند کیلو شیرینی بخر .
اطاعت امر کردم و راهی شدم بعد از رساندن پیغام به دکتر صفایی به تنها شیرینی فروشی شهر که روبروی بانک ملی بود و نامش قنادی ماه بود رفتم و یک جعبه شیرینی خریدم و روی دست گرفتم با سینه ستبر راهی خانه شدم. زن های همسایه طبق معمول جلوی درها نشسته بودند و عده ای سبزی پاک می کردند و بساط غیبت هم برپا بود و با دیدن من هم سرها در هم رفت و شروع به پچ پچ کردند.
وارد خانه که شدم و جعبه شیرینی را به اتاق پدربزرگ بردم تشکر کرد و گفت دفعه بعد شیرینی را داخل پاکت بریز.
گفتم آقا جان خرد می شود .گفت خرد شود بهتر از این است که چشم مردم به آن بخورد و از اینکه خودشان ندارند که بخرند افسوس بخورند. درون پاکت بریزی اگر کسی هم پرسید چیه ؟جواب می دهی دواست آرزوی عافیت می کنند نه افسوس نداشتن .
چند روز بعد حال آقاجان بدتر شد. نصفه شب بود که عمویم بیدارم کرد و گفت حال آقاجان خوب نیست. بیدار شدم.آقاجان یک نفر را به دنبال خضرا خانم فرستاده بود .خضرا که آمد آقاجان گفت برایم سوره عقیله بخوان.خضرا خواند و خواند تا صدای اذان برخاست آقا جان دقیقا لحظه اذان به رحمت خدا رفت.
روز بعد آقاجان را از تکیه سیاه که خانه قدیمی و زیبایمان در آن قرار داشت تا مزارش در جوار ملاعلی مشایعت کردیم. همه مردم شهر به پاس خوبی هایش برای خداحافظی آمدند و طی مراسم با شکوهی خاکسپاری انجام شد و تا چهلم دائما مراسم و روضه داشتیم.
انجام دادن وظیفه نیازی به قدردانی ندارد.
به نظرم آقاجان یک انسان خوب و شایسته بود که وظایف انسانی اش را به خوبی و درستی انجام داد و نیازی به تمجید و بزرگداشت نداشت و طی این سال ها هم برنامه و مراسمی برایش برگزار نشد .اما از شنیدن اینکه یک بیمارستان خصوصی قرار است یادش را گرامی بدارد و برایش بزرگداشت بگیرد خیلی خوشحال شدم .
امیدوارم بزرگان را تا وقتی در قید حیاتند بزرگ بداریم و پس از مرگ هم باید قدردانشان باشیم تا این الگوهای شایسته برای نسل های بعد ما هم به عنوان الگو و سرمشق باقی بمانند.